گم‍‌شده

گم‍‌شده -متحیّر سابق- یا هادی المضلین؛ اهدنا الصراط المستقیم
یادداشت‌های پربحث‌تر
آخرین دیدگاه‌ها

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «لبه تیغ» ثبت شده است

لاریِ لبۀ تیغ

شنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۳۶ ب.ظ

۱- این که شخصیت اول یک رمان، پیرامون مفهوم زندگی و یا هدف زندگی دچار حیرت باشد و سرگشته باشد و متحیر؛ و همین، خط کلی رمان را تشکیل دهد؛ برای همچو منی، خود، به اندازۀ کافی جذابیت دارد که مجبورم کند تمام کتاب را مطالعه کنم -فارغ از نتیجه‌ای که دارد و متأسفانه معمولا این قبیل کتاب‌ها، نتیجۀ مناسب و راهگشایی ندارند- و لذت ببرم؛ و این بار لاریِ «لبۀ تیغِ» «سامرست موآم» چنین شخصیتی بود.

لبه تیغ


هرچند، اوایل کتاب، که به افکار لاری می‌پرداخت، جذاب‌تر بود و قابل استفاده‌تر؛ و از اواسط کتاب، از آخرین دیدار لاری با نامزد سابقش ایزابل، دیگر کتاب بجای بیان افکار لاری، صرفا به بیان سرگذشت لاری پرداخت و به تبع آن، کتاب بی‌مزه شد و سرد شد و بی سروته شد و خسته‌کننده.

۲- اما آنچه بیش از خط داستانی کتاب برایم جالب بود و قابل تأمل، بیان شرایط و روابط اجتماعی حاکم بر دو جامعۀ امریکا و اروپا (البته صرفا فرانسه، انگلستان و ایتالیا) در فاصلۀ بین دو جنگ جهانی اول و دوم بود که بنظرم نویسنده از پس پرداخت این موضوع به خوبی برآمده بود. مهمانی‌زدگی جامعه؛ نوع نگاه افراد به شخصیت دیگران؛ نگاه افراد به هنر، ازدواج، پول، مذهب، کلیسا و ...؛ و ...و از این جالب‌تر، سیر تطورِ تفکرِ اجتماعی افراد در دو جامعۀ اروپا و امریکا در طول یک نسل بود (در ابتدای داستان، ایزابل در آستانۀ ازدواج قرار داشت و در انتهای داستان، دختر ایزابل!) و سیر سقوط جامعۀ امریکا از سنت به مدرنیتۀ فعلی و جامعۀ اروپا از مستقل بودن به دنباله‌روی از امریکا! که علاوه بر کل کتاب که بیانگر این موضوع می‌باشد، دو جملۀ زیر، این مفهوم را به طور واضح تری بیان می‌کند:

روزگار کار خودش را کرده است. یک روز بدکاران را از کشور ما به امریکا تبعید می‌کردند، حالا کار بعکس شده، آنها را از آنجا به اروپا می‌فرستند.

و

امروز دیگر پاریس آن پاریس نبود که سی سال پیش کعبه آمال و آرزوهای او محسوب می‌شد. دیگر این پاریس آن پاریس نبود که امریکایی ها پس از مرگشان به آن می‌رفتند.

و متأسفانه، سیر سقوط از سنت به مدرنیته‌ای که موآم در جامعۀ امریکا به تصویر می‌کشد، بوضوح در گوشه و کنار جامعۀ امروز ما مشاهده می‌شود.

۳- در بین تمامی کتب داستانی‌ای که در این ۳۰ سال خوانده‌ام، همواره برایم محبوب‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترین چهرۀ داستانی، ارمیای ارمیای امیرخانی (و نه ارمیای بیوتنش) بوده. شخصیتی از یک خانوادۀ پول‌دار که در اواخر نوجوانی به جنگ می‌رود، نزدیک‌ترین دوستش در جنگ کشته می‌شود، از جنگ برمی‌گردد، دل و دماغ هیچ‌کاری ندارد، کارهایی که بهش پیشنهاد می‌کنند و بسیار پردرآمد است، قبول نمی‌کند، با اندکی وسایل عازم ول‌گردی می‌شود، به کار در یک معدن روی می‌آورد .... (و این‌ها همه، زندگینامۀ لاریِ لبۀ تیغِ موآم بود!) آیا محبوب‌ترین شخصیت من، صرفا بومی شدۀ اوایل لاری بوده؟!

۴- یکی از ویژگی‌های کتاب، تعداد کثیر شخصیت‌هایی بود که نویسنده، در کتاب نام برده، در صورتی که اشخاصی که کل داستان را می‌ساختند، تعدادشان از تعداد انگشتان دو دست، فراتر نمی‌رفت. و چقدر خوب که نیاز به به خاطرسپاری نام هیچکدام از آن خیل جمعیت نبود!