تو بندگی چو گدایان به شرط مزد نکن - قسمت پنجم
سه شنبه, ۸ دی ۱۳۹۴، ۰۸:۰۱ ق.ظ
هرچه میکردم جور نمیشد. محل کار همینجوری، مرخصی نمیداد! گفته بودند باید حتما یک جایگزین برای خودت تعیین کنی که فلان شرایط را داشته باشد؛ و به هر که رو میزدم، میگفت خودم هم عازم هستم!
از طرفی به هر کاروانی زنگ میزدم یا تکمیل شده بود، یا گران بود.
خواستم بلیت بگیرم و خودم بروم؛ قطار پر شده بود و کرایهی اتوبوس دو برابر شده بود!
و از طرف آخر، گذرنامه را که فرستاده بودم تهران، هنوز دستم نرسیده بود!
کمکم داشتم ناامید میشدم که یک روز صبح، با یکی از همکاران صحبت میکردم، که گفت من یکی را میشناسم که میتواند جایگزینت شود، تلفنی صحبت کرد و نیمچه وعدهای گرفت. قرار شد خبر نهایی را فردا بدهد. از طرف دیگر، محمد زنگ زد و گفت با ماشین شخصی داریم میرویم و یک نفر جای خالی داریم؛ میآیی؟
به خودم گفتم: جواد! بلند شو ساکت را ببند که امام حسین طلبید!