قدم های سست ....
کتاب «طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن» ..... تحیر .... گمشده ....
کتاب «طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن» ..... تحیر .... گمشده ....
بعضیها که شرح حالشان را میخوانی، چنان بزرگند و چنان زندگیشان زیباست که به شدت احساس حقارت میکنی در کنارشان؛ که حالت از خودت بهم میخورد؛ که میخواهی از خودت فرار کنی و سر در بیابان بگذاری ....
مثل شهید مرتضی جاویدی
....
....
مثل شهید حسین قجهای
در کتاب همپای صاعقه
تلگرام که آمد، همهچیز را تحتالشعاع خودش قرار داد مثل ایمیل و وبلاگ و ... وبلاگ آسدجواد هم از این پدیده مستثنا نبود و لذا دیگر همهی حرفها، در همان فضای تلگرام زده میشود و میرود و دود میشود و اثری -بهظاهر- از آن باقی نمیماند. اما گاهی بد نیست بعضی چیزها از فضای تلگرام منتقل شوند به فضایی پایدارتر، مثل همین وبلاگ؛ مثل همین تقریظهایم بر کتابهای مختلف.
بالأخره مطالعهی رمان خواندنی و باعظمت بینوایان در شامگاه روز دوشنبه 12 آبان 95، پس از دو بار مطالعهی ابتر، به پایان رسید. رمانی که خط سیر داستانی آن در اوج خود بود و اگر نبود فصلهای خستهکننده و گاها نامرتبط وسط کتاب، قطعا جزو جذابترین رمانها قرار میگرفت.
اما چند نکتهی کوچک راجع به کتاب:
1- بخشهای مختلف کتاب را با ترجمههای افراد مختلف خواندم. که در این بین بهنظر، ترجمهی محمد مجلسی، شیواتر و خوشخوانتر از سایر ترجمهها مینمود (بهجز اواخر کتاب، که گاهی بجای «نمیشود»، «میشود» درج شده بود.) و ترجمهی شکیباپور مزخرفترین و پرغلطترین ترجمهها.
2- آنچه مسلم است، ویکتور هوگو، کتاب را با حجم عظیمی از معلومات نوشته است، و لذا خوب فهمیدن کتاب هم نیاز به حجم عظیمی از معلومات، پیرامون موضوعات مختلف همچون تاریخ، ادبیات، فلسفه، مذهب، هندسه، معماری و ....دارد.
3- فهم درست و دقیق بسیاری از حوادث کتاب، نیاز به دانستن تاریخ کلی انقلاب فرانسه از آغاز تا حداقل اوایل امپراتوری دوم فرانسه دارد.
4- هرچه خط داستانی کتاب جذاب بود و پرکشش و با بازیگران اندک، توضیحات اضافی نویسنده خستهکننده بود و دلسردکننده و مملو از اسامی عجیب و غریب اشخاص و مکانها.
5- هرچند ماجرای اپونین و عشق یکطرفهاش به ماریوس و فداکاری منجر به مرگ او برای ماریوس، برای کسی که زندگیش سرشار بوده از شبه اینگونه علاقههای یکطرفه، تأثرآمیز بود؛ اما این وسط، کشتهشدن گاوروش، حسی را در من برانگیخت همچون حس من پس از کشتهشدن «ژاک» خانوادهی تیبو و «آتمیش اوجا»ی آتش بدون دود!
6- برخلاف تمامی (یا اکثر) رمانهایی که خواندهام، کتاب لبریز بود از عفت و حیا و سرشار بود از وجود خدا!
7-بیشک کتاب، هر چه به پایان خود نزدیکتر میشد بیشتر اوج میگرفت؛ اما به نظر من، زیباترین بخش کتاب؛ سه کشمکشی بود که در اواخر کتاب ژاور، ژانوالژان و ماریوس در درون خود با آن مواجه شدند و از همهی آنان زیباتر، کشمکش درونی ژاور بود بین و ظیفه و وجدان.
دغدغه های مشترک از زمان مرحوم ژانوالژان تا به امروز!!!
عضو طاس و بیموی این جمعیت، را بوسوئه مینامیدند....تخصص او این بود که در هیچکاری موفق نمیشد. با این حال همواره میخندید. در 25 سالگی طاس شده بود. همه او را فریب میدادند. هرچه میساخت بر سرش خراب میشد.اگر میخواست چوبی را بشکافد، دست خودش را میبرید....بینوایی او همواره افزایش مییافت... هر گاه بدبختی به سراغ او میآمد آن را همچون دوستی قدیمی و صمیمی میپذیرفت ... فصل ماریوس/کتاب چهارم/ بخش اول: یاران آ ب ثشخصیتش جذاب بود برایم. بااو همذات پنداری کردم. خصوصا در بخش طاسیش!
فکر میکنم انقلاب ما چند سالی است به این مرحله رسیده!
تمت
۱- این که شخصیت اول یک رمان، پیرامون مفهوم زندگی و یا هدف زندگی دچار حیرت باشد و سرگشته باشد و متحیر؛ و همین، خط کلی رمان را تشکیل دهد؛ برای همچو منی، خود، به اندازۀ کافی جذابیت دارد که مجبورم کند تمام کتاب را مطالعه کنم -فارغ از نتیجهای که دارد و متأسفانه معمولا این قبیل کتابها، نتیجۀ مناسب و راهگشایی ندارند- و لذت ببرم؛ و این بار لاریِ «لبۀ تیغِ» «سامرست موآم» چنین شخصیتی بود.
هرچند، اوایل کتاب، که به افکار لاری میپرداخت، جذابتر بود و قابل استفادهتر؛ و از اواسط کتاب، از آخرین دیدار لاری با نامزد سابقش ایزابل، دیگر کتاب بجای بیان افکار لاری، صرفا به بیان سرگذشت لاری پرداخت و به تبع آن، کتاب بیمزه شد و سرد شد و بی سروته شد و خستهکننده.
۲- اما آنچه بیش از خط داستانی کتاب برایم جالب بود و قابل تأمل، بیان شرایط و روابط اجتماعی حاکم بر دو جامعۀ امریکا و اروپا (البته صرفا فرانسه، انگلستان و ایتالیا) در فاصلۀ بین دو جنگ جهانی اول و دوم بود که بنظرم نویسنده از پس پرداخت این موضوع به خوبی برآمده بود. مهمانیزدگی جامعه؛ نوع نگاه افراد به شخصیت دیگران؛ نگاه افراد به هنر، ازدواج، پول، مذهب، کلیسا و ...؛ و ...و از این جالبتر، سیر تطورِ تفکرِ اجتماعی افراد در دو جامعۀ اروپا و امریکا در طول یک نسل بود (در ابتدای داستان، ایزابل در آستانۀ ازدواج قرار داشت و در انتهای داستان، دختر ایزابل!) و سیر سقوط جامعۀ امریکا از سنت به مدرنیتۀ فعلی و جامعۀ اروپا از مستقل بودن به دنبالهروی از امریکا! که علاوه بر کل کتاب که بیانگر این موضوع میباشد، دو جملۀ زیر، این مفهوم را به طور واضح تری بیان میکند:
روزگار کار خودش را کرده است. یک روز بدکاران را از کشور ما به امریکا تبعید میکردند، حالا کار بعکس شده، آنها را از آنجا به اروپا میفرستند.و
امروز دیگر پاریس آن پاریس نبود که سی سال پیش کعبه آمال و آرزوهای او محسوب میشد. دیگر این پاریس آن پاریس نبود که امریکایی ها پس از مرگشان به آن میرفتند.و متأسفانه، سیر سقوط از سنت به مدرنیتهای که موآم در جامعۀ امریکا به تصویر میکشد، بوضوح در گوشه و کنار جامعۀ امروز ما مشاهده میشود.
۳- در بین تمامی کتب داستانیای که در این ۳۰ سال خواندهام، همواره برایم محبوبترین و دوستداشتنیترین چهرۀ داستانی، ارمیای ارمیای امیرخانی (و نه ارمیای بیوتنش) بوده. شخصیتی از یک خانوادۀ پولدار که در اواخر نوجوانی به جنگ میرود، نزدیکترین دوستش در جنگ کشته میشود، از جنگ برمیگردد، دل و دماغ هیچکاری ندارد، کارهایی که بهش پیشنهاد میکنند و بسیار پردرآمد است، قبول نمیکند، با اندکی وسایل عازم ولگردی میشود، به کار در یک معدن روی میآورد .... (و اینها همه، زندگینامۀ لاریِ لبۀ تیغِ موآم بود!) آیا محبوبترین شخصیت من، صرفا بومی شدۀ اوایل لاری بوده؟!
۴- یکی از ویژگیهای کتاب، تعداد کثیر شخصیتهایی بود که نویسنده، در کتاب نام برده، در صورتی که اشخاصی که کل داستان را میساختند، تعدادشان از تعداد انگشتان دو دست، فراتر نمیرفت. و چقدر خوب که نیاز به به خاطرسپاری نام هیچکدام از آن خیل جمعیت نبود!
قبلتر، که در مورد "نامیرا"ی "صادق کرمیار" نوشته بودم؛ اشاره کرده بودم به این جملهی نقلشده از امام خامنهای که:
هر کسی میخواهد فتنهی اخیر را بشناسد، این کتاب (نامیرا) را بخواند.حال که این اواخر، و پس از برجام؛ ایشان چنین جملاتی میگویند که:
دشمن سعی میکند در زمینهی فرهنگی، باورهای جامعه را دگرگون کند؛ و آن باورهایی را که توانسته این جامعه را سرِپا نگه دارد جابهجا کند، خدشه در آنها وارد کند، اختلال و رخنه در آنها بهوجود بیاورد. خرجها میکنند؛ میلیاردها خرج میکنند برای این مقصود؛ این رخنه و نفوذ فرهنگی است.و شنیدن چنین جملاتی، مصادف شد با مطالعهی کتاب "دشتهای سوزان" کرمیار؛ میتوانم من هم بگویم که:
هر کس میخواهد نفوذ را بشناسد، این کتاب (دشتهای سوزان) را بخواند.البته، نه تمام ابعاد نفوذ را؛ که همان بخشی که در همین سخنانی که ذکر شد، مورد تأکید قرار گرفته....
هرچند، در این وبلاگ، قصد سیاسی نوشتن نداشته و ندارم؛ اما نمیتوانم نگویم که در طول خواندن کتاب، چقدر ناخودآگاه، راه طی شده توسط "شیخ خزعل"، در ذهنم، مشابه راهی بمینمود که این روزها، توسط "شیخ حسن" دارد طی میشود ... بگذریم.
۱- کمتر پیش میآید که کتابی را نیمخوانده رها کنم. زیاد پیش آمده که کتابی را هی فحش دادهام که چرا تمام نمیشود -بس که مزخرف بوده- و هی خواندهام -مثل جلد اول خانوادهی تیبو-؛ یا شده که کتابی را - اواخرش- یک صفحه درمیان، یا دو صفحه در میان، یا چند صفحه در میان خواندهام تا تمامش کردهام -مثل جلد چهارم خانوادهی تیبو-؛ اما کم -خیلی کم- پیش آمده که کتابی را اصلا نتوانم تمام کنم - علیرغم تلاش فراوان- اما... اما هر چه کردم، هرچه به خود گفتم فقط چند صفحه دیگر مانده؛ فقط یک پنجم کتاب مانده؛ فقط یک دهم کتاب مانده ... اما ... اما هرچه کردم، نتوانستم "ابله" داستایوفسکی را تمام کنم.... علیرغم اینکه بیعلاقه نبودم بفهمم بالاخره، خط داستانی کتاب به کجا میانجامد ... نمیدانم ... شاید هم ایراد از مترجم بود ...
۲- فضای کلی کتاب اینگونه است: یک نفر نزد یک نفر دیگر میرود، تا با او گفتگو کند؛ کمی که گفتگو میکنند، ناگهان تمام شخصیتهای دیگر داستان هم به آنها ملحق میشوند؛ این حرف میزند، آن حرف میزند؛ یکی بیدلیل به خشم میآید؛ یکی بیدلیل میخندد و بعد میگوید من قصد تمسخر نداشتم و معذرتخواهی میکند؛ آنکس که به خشم آمده میگوید من دیگر حاضر نیستم اینجا بمانم، اما تا پایان میماند؛ و در این بین .... به هر حال ... یکی به شاهزاده میگوید ... درست است که شما آدم خوشقلبی هستید، اما یک ابله تمامعیارید! ... و این ماجرا یکریز اتفاق میافتد ....
۳- کلا از کتابهایی که میخواهند حرفشان را از طریق گفتگو میان شخصیتهای داستان بزنند، خوشم نمیآید! چه ضیافت افلاطون باشد، چه ابله داستایوفسکی ...
بگذار هرچه میخواهند بگویند؛ اما "جنایت و مکافات" حکایت چون "منـ"ـی است که باور دارم راه معمول جامعه اشتباه است؛ اما رفتن راه درست بسیار دشوار است که هی باید با خودم کلنجار بروم که چه کنم؟ آیا من، مرد این راه هستم؟ آیا توان پیمودن این راه دشوار و مردافکن را دارم؟ آیا حال که این توان را در خود نمیبینم، باید بیخیال راه درست شوم و همان راهی که همه میروند را بروم؟
و باز همان سؤال همیشگی که «پس چه باید کرد؟»
و این وسط خانواده را چه باید کرد؟ وقتی نه میشود خانواده را رها کرد و تنهایی پیشه کرد و نه جایز است در درد و رنج حاصل از دست و پا زدن در راه درست (یا افلا به نظر درست) شریکشان کرد.
و چه پایان تلخ اما به نظر محتومی! آخرش مجبوری همان راهی را بروی که غلط میدانستیَش. همان راهی که عموم جامعه میپوید! و تنها تفاوت تو با این عموم در این است که تو 8 سال دیرتر به این راه برمیگردی! باید 8 سال مکافات انتخاب راهی که درست میپنداشتی را بپردازی و بعد؛ برگردی به همان راه عموم؛ با 8 سال عمر تباه شده! با جوانی نابود شده!
این، تمام آنچه بود که از "جنایت و مکافات" داستایوفسکی، گیرم آمد؛ و البته در هر سطر از این متن، چه فراوان ناگفتههایی وجود دارد که نه مجالی برای گفتنشان هست و نه حالی!
فعلا این مطلب از کتاب "حماسۀ تپۀ برهانی" نوشتۀ "سیدحمیدرضا طالقانی" را بخوانید تا بعد ...
برادر ترکان را دیدم که بر زمین افتاده بود و ناله میکرد و تعدادی از برادران سعی میکردند او را به داخل سنگر ببرند. اما هربار که به او دست میزدند، از درد فریاد میکشید. برادر رهنما گفت: «برادر ترکان در حالی که در سطح پاسگاه در حرکت بود خمپارهای درست در بین دو پای او بر زمین خورد و او را از ناحیهی دوپا مجروح کرد. هر دو پایش شکسته و رگهای عصبی آن قطع شده است و لذا با کمترین حرکتی، درد همۀ بدنش را فرا میگیرد.»آن زمانی که -بنا به مسئولیتی که در دانشگاه داشتم- مدام و صبح تا شب، پیگیر سخنان رهبر، تصاویرش، عکسهایش، فیلمهایش و کلا هر چه مربوط به ایشان میشد، بودم؛ بارها و بارها و بارها، در خوابهایم ایشان را میدیدم. از همان زمان، این فکر ناقص در من ایجاد شد که باید خود را وقف اهلبیت کرد تا بتوان در خواب و در بیداری، اهلبیت را دید و از حضور مستقیمشان بهره برد.
اما این مطلب، نه تنها تأییدی بود بر آن فکر ناقص، که آن راکامل کرد و اوج بخشید و ارتقاء داد که جای هیچ توضیح اضافی نیست ...
و دریغ و صد افسوس از این همه عمر تلف شده.
کتاب طنز "لاف توشک" قرار بود وقت خالیم را در قطار پر کند، ابتدایش هم انصافاً بد نبود، اما از جایی به بعد، شده بود مثل خیلی از سریالهای تلویزیونی؛ فضاهای خالی کتاب پر شده بود از آب!!!!
همین.
یکم: خوشحالم دوباره میبینمت؛ دلتنگت شده بودم. اصلا بیتو، انگار یک چیزیم کم بود، عجیب کم بود. ماندهام چگونه این همه مدت، بیتو، توانستم تحمل کنم. اما تو چرا؟ گیرم من بیوفا بودم؛ تو نباید یک سری میزدی، یک حالی میپرسیدی؟ بگذریم ... که چه وقت گله و شکایه است! خوشحالم که دوباره میبینمت ....
دوم: معمولاً کتابی با نهایتاً ۱۶۰ صفحه نوشته، درمورد زندگینامۀ شخصیْ هرچند بزرگ، همچون سید حسن، آنهم زندگینامۀ خودگفته، توانایی جذب مرا در نگاه اول ندارد. اما وقتی این کتاب، تنها کتاب خواندهنشده در قفسههای یک کتابخانه باشد و یک وقت نیمساعتۀ خالی هم داشته باشم؛ اجباراً مجبورم روی بیاورم به خواندن همین کتاب؛ و دیدن یک نکتۀ کوچک در آن، کافیست تا وادارم کند به خواندن تمام یا اقلاً بخشی از کتاب. به این ترتیب، پس از حدود 4 ماه دوری از کتاب؛ "سید عزیز؛ زندگینامۀ خودگفتۀ حجهالاسلام و المسلمین سید حسن نصرالله" دوباره دست کتاب را گذاشت در دستم.
سوم: یکی از نکاتی که در کتاب جلب توجه کرد، اختلاف سطح فرهنگ (یا به قول علی، سطح حیا و غیرت) بچهمذهبیهای ایرانی و غیرایرانی بود. مثلا این تکه از صفحۀ 37 کتاب:
اواحر سال ۱۳۵۷ به طور اتفاقی، با خواهر دو شیخی که با آنها شوخی میکردم و برای آن که سر سفرهشان بروم، به آنان میگفتم: "مرا در غذای خود شریک کنید، من داماد شما خواهم شد." ازدواج کردم. البته آن موقع، میدانستم که آنها دو خواهر دارند که ازدواج نکردهاند، اما من اصلاً این دو خواهر را ندیده بودم...بعید میدانم در جوامع مذهبیهای ایرانی، کسی بهخود جرأت بدهد که به صمیمیترین دوستش، به شوخی، بگوید که با خواهرت ازدواج میکنم!
چهارم: مطلبی که من را جذب کتاب کرد این بود که:
که یکی از دردهای دائمی حوامع مسلمین بوده و هست ... گمکردن دشمن اصلی، درگیر شدن به دشمنی با یک عده دشمنچهها و در نهایت پناه بردن به دشمن اصلی جهت نابودی همان دشمنچهها ... بگذریم ...
پنجم: یکی از مشکلات کتاب، بحث تاریخ آن است. یکی اینکه معلوم نیست تاریخها به شمسی است یا قمری یا بخشی شمسی و بخشی قمری، و دیگری نداشتن سیر تاریخی مشخص. همانطور که از متن کتاب برمیآید، نگارنده بیشتر در پی ایجاد سیر موضوعی بوده تا سیر تاریخی و همین باعث گیچ شدن من و گمکردن روال تاریخی وقایع برای من میشد.
ششم: در باب حزبالله دو نکتۀ جالب برای من وجود داشت که نمیدانستم، یکی اینکه حزبالله در ابتدا بهعنوان شاخهای از سپاه پاسداران مطرح بوده و حتی رئیس شورای مرکزی آن شخصیتی مثل علیاکبر محتشمیپور بوده. و دیگر مباحث مربوط به صبحی طفیلی که مصاحبهاش، مدتی ذهنم را به خود مشغول کرده بود.
هفتم: بخش آخر خاطرات سید، مربوط به عملیاتهای شهادتطلبانه، برایم بسیار جالب و درسآموز بود. خصوصا فرازهای آخر آن:
هشتم: بخش آخر کتاب، با عنوان "نقش مصاحبه در تاریخ شفاهی" به نظر، وصلۀ ناجوری بر پیکرۀ کتاب است. چنین "من" "من" کردنهایی از "حمید داودآبادی" بسیار برایم عجیب بود و باعث شد ارزش کتاب، در نگاهم بسیار کاهش پیدا کند. هرچند، این بخش پایانی، هیچ نسبتی با اصل کتاب و خاطرات سید نداشت.
بعدنوشت: مطالب سایت www.moodkerbes.info هم در مورد لبنانیها جالب بود!
چند وقت پیش، وقتی مشغول چت با مجتبی بودم؛ گفت: "گلابدرهای هم رفت"، گفتم "نمیشناسمش"، گفت: "یکی بود مثل نادر ابراهیمی " ... و همین کافی بود که مصمم بشوم برای خواندن آثار سیدمحمود قادری گلابدرهای ...
... تا اینکه چند روز پیش، دومین سالگردش برگزار شد و من را یاد تصمیم سابقم انداخت و جستجویی در نت کردم و دیدم معروفترین کتابش "روزهای انقلاب" است و رفتم کتابخانۀ آستان قدس و کتاب روزهای انقلاب را پیدا کردم و برداشتم و به مسئول کتابخانه دادم و گفت که کتاب در سیستم ثبت نشده و مجبور شدم دنبال کتاب دیگری بگردم و کتاب "دال" را پیدا کردم و برداشتم و انتخاب کردم و شروع کردم به خواندنش ...
کتاب "دال" کتاب خاصی بود، اول اینکه با کمی جستجو در نت، هیچگونه نقد و نظری راجع به آن پیدا نکردم؛ دوم آنکه راجع به کتاب، هیچ نمیتوانم بگویم، نه میتوانم بگویم کتاب خوبی بود و نه میتوانم بگویم کتاب بدی بود. نه میتوانم به کسی توصیهاش کنم و نه میتوانم به کسی توصیهاش نکنم ... و سوم اینکه یک عبارت، یک جمله، یک خط، یک پاراگراف و یا حتی یک صفحه از کتاب نبود که بتوانم به عنوان تبلیغ کتاب، یا یک جملۀ ناب از کتاب یا هرچیزی شبیه این انتخابش کنم ...
اما چند نکته راجع به کتاب:
۱- اولین چیزی که در کتاب نظرم را جلب کرد، بازی بیش از حد سید، با کلمات و عبارت و ساخت ترکیبات وصفی و اضافی و جملات متناسب و غیرمتناسب و ردیف کردن آنها پشت سر هم بود ... تا جایی که در بسیاری اوقات فهم منظور اصلی جمله، بسیار دشوار میشد و بسیاری اوقات از خواندن انتهای پاراگرافها صرفنظر میکردم.
نمونهاش همین پاراگراف دوم از شروع کتاب (که البته جزء نمونههای خوب و آسانفهم آن است!):
و به همین دلیل است که دیدن پاراگرافهای سه، چهار صفحهای در این کتاب چندان عجیب و دور از انتظار نیست.
۲- دومین چیزی که نظرم را جلب کرد، انتهای عجیب و غریب و نامأنوس برخی پاراگرافها بود مثل این:
یا این:
"تو رو به اون چیزی که بهش اعتقاد داری برو... تو رو به صحرا، تو رو به خرما، به خیمه، تو رو به تربت، تو رو به تهمت برو. تو رو به آمریکا، کا. کاه. پر کاه. آه."۳- ظاهرا ویراستار کتاب، یا نویسندۀ کتاب یک کنترل اچ زده و تمام "نیر" ها را با "نیّر" جایگزین کرده. فارغ از اینکه این "نیر" ممکن است بخشی باشد از کلمۀ دیگری مثل "نیرو" یا "منیر" یا "پنیر" یا ... ولذا دیدن کلماتی مثل "نیّرو" (با یک تشدید اضافی) کم پیش نمیآید.
۴- چیزی که بدم میآید در کتابی مواجهش باشم، درگیر شدن با شخصیتهای گوناگون و زیاد و روابط نَسَبی و سَبَبی بین آنهاست. اصلا به همین دلیل بیشتر از بیست صفحه از "جنگ و صلح" را نتوانستم بخوانم. متأسفانه در این کتاب هم با این مشکل مواجه شدم ... و اواخر کتاب دیگر نمیفهمیدم ناصر کیست و منصور کیست و پویان کیست و محمود و غلام وسایرین کیاند و چکارهاند.
در بین این شخصیتها، اما شخصیت نادر که کتاب با او شروع میشود، و تا حدودی با او تمام میشود یکی از شخصیتهای در سایۀ کتاب بود که آخرش نفهمیدم که بود و چه میکرد و نقشش در کتاب چه بود.
۵- اگر عنوان کتاب فقط "دال" میبود و ادامۀ نامش این نبود که: "زندگی مهاجران ایرانی در سوئد بعد از انقلاب" قطعا داستان کتاب را به "بی سر و ته بودن" متهم میکردم، اما همان ادامه قضیه را کمی متفاوت کرد.
۶- اگر کسی تصمیم گرفت این کتاب را بخواند، حتما توصیه میکنم پیش از مطالعۀ کتاب حتما در مورد پرندۀ "دال" گیاه "پاپیتال" و تاریخ "مزدک" مطالعۀ مختصری انجام گیرد.