یک کتاب وراجی!
۱- کمتر پیش میآید که کتابی را نیمخوانده رها کنم. زیاد پیش آمده که کتابی را هی فحش دادهام که چرا تمام نمیشود -بس که مزخرف بوده- و هی خواندهام -مثل جلد اول خانوادهی تیبو-؛ یا شده که کتابی را - اواخرش- یک صفحه درمیان، یا دو صفحه در میان، یا چند صفحه در میان خواندهام تا تمامش کردهام -مثل جلد چهارم خانوادهی تیبو-؛ اما کم -خیلی کم- پیش آمده که کتابی را اصلا نتوانم تمام کنم - علیرغم تلاش فراوان- اما... اما هر چه کردم، هرچه به خود گفتم فقط چند صفحه دیگر مانده؛ فقط یک پنجم کتاب مانده؛ فقط یک دهم کتاب مانده ... اما ... اما هرچه کردم، نتوانستم "ابله" داستایوفسکی را تمام کنم.... علیرغم اینکه بیعلاقه نبودم بفهمم بالاخره، خط داستانی کتاب به کجا میانجامد ... نمیدانم ... شاید هم ایراد از مترجم بود ...
۲- فضای کلی کتاب اینگونه است: یک نفر نزد یک نفر دیگر میرود، تا با او گفتگو کند؛ کمی که گفتگو میکنند، ناگهان تمام شخصیتهای دیگر داستان هم به آنها ملحق میشوند؛ این حرف میزند، آن حرف میزند؛ یکی بیدلیل به خشم میآید؛ یکی بیدلیل میخندد و بعد میگوید من قصد تمسخر نداشتم و معذرتخواهی میکند؛ آنکس که به خشم آمده میگوید من دیگر حاضر نیستم اینجا بمانم، اما تا پایان میماند؛ و در این بین .... به هر حال ... یکی به شاهزاده میگوید ... درست است که شما آدم خوشقلبی هستید، اما یک ابله تمامعیارید! ... و این ماجرا یکریز اتفاق میافتد ....
۳- کلا از کتابهایی که میخواهند حرفشان را از طریق گفتگو میان شخصیتهای داستان بزنند، خوشم نمیآید! چه ضیافت افلاطون باشد، چه ابله داستایوفسکی ...