تو بندگی چو گدایان به شرط مزد نکن - قسمت ششم
جمعه, ۱۱ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۵۵ ب.ظ
صبح فردا، محمد دوباره زنگ زد، پرسید گذرنامت رسید دستت؟ گفتم نه! گفت ظرفیت ما تکمبل شده!
از طرف دیگر آن بنده خدایی که قرار بود به جای من بیاید، گفت نمیتواند بیاید.... همه چیز به همان سرعت که جور شده بود، به همان سرعت هم کنسل شد و من ماندم و یک دنیا ناامیدی