تسخیر قلعۀ قلب
گاهی عدهای، قلعۀ قلب آدمی را،عجیب تسخیر میکنند -گاهی بخشی و گاهی تمامش را- اما، آدمی، هرچه میاندیشد دلیلش را نمییابد؛ گاهی حتی، برخی علل تسخیر را میتوان حدس زد، اما دلیل منتهی شدن این علل به آن معلول را نه!
و عجیب آنکه شاید گاهی، با دلایلی چون بیخبری، یا ندیدن، و یا هزار و یک دلیل دیگر، آدمی گمان کند که فاتح قلعۀ دلش، قلعه را ترک گفته -یا اقلاً، فقط در چند انباری مخروبۀ خاکگرفتۀ تارعنکبوتبسته حضور دارد- اما کمترین تلنگری -مثل یک پیامک، یا یک تماس تلفنی، یا یک تکزنگ، یا یک عکس و یا یک خاطره- کافیست تا بدانی با تمام قوا در سرتاسر قلعه قلبت حضور دارد و آماده به کار است.
عجیبتر وقتیست که ببینی چندین فاتح در یکزمان، در تمام قلمرو قلب فرمانروایی میکنند بیآنکه یکی، اندکی دیگری را بیرون رانده باشد.
افسوس که یادداشتهای شخصی، فضای عمومی را بر نمیتابند و الا چه گفتارهای فروخوردهای که باید جاری شوند بر قلم ... اما دریغ .....
ابتدای نوشتاری فروخورده
ساعت دوی بعد از نیمهشب، در قطار برگشت از مشهد به شاهرود
پس از کمتر از یک هفته همراه بودن با حسین
کسی که هرچه بیش میگذرد، بامهربانیاش و با بزرگواریاش، زوایای مجهول قلبم را بیشتر تسخیر میکند