کو محرمی ...
رازها دارم نهان کو محرمی....
کتاب «طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن» ..... تحیر .... گمشده ....
به قول حافظ:
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد نکن که خواجه خود روش بندهپروری داند ...شرح بماند برای وفتی دگر ...
بگذار هرچه میخواهند بگویند؛ اما "جنایت و مکافات" حکایت چون "منـ"ـی است که باور دارم راه معمول جامعه اشتباه است؛ اما رفتن راه درست بسیار دشوار است که هی باید با خودم کلنجار بروم که چه کنم؟ آیا من، مرد این راه هستم؟ آیا توان پیمودن این راه دشوار و مردافکن را دارم؟ آیا حال که این توان را در خود نمیبینم، باید بیخیال راه درست شوم و همان راهی که همه میروند را بروم؟
و باز همان سؤال همیشگی که «پس چه باید کرد؟»
و این وسط خانواده را چه باید کرد؟ وقتی نه میشود خانواده را رها کرد و تنهایی پیشه کرد و نه جایز است در درد و رنج حاصل از دست و پا زدن در راه درست (یا افلا به نظر درست) شریکشان کرد.
و چه پایان تلخ اما به نظر محتومی! آخرش مجبوری همان راهی را بروی که غلط میدانستیَش. همان راهی که عموم جامعه میپوید! و تنها تفاوت تو با این عموم در این است که تو 8 سال دیرتر به این راه برمیگردی! باید 8 سال مکافات انتخاب راهی که درست میپنداشتی را بپردازی و بعد؛ برگردی به همان راه عموم؛ با 8 سال عمر تباه شده! با جوانی نابود شده!
این، تمام آنچه بود که از "جنایت و مکافات" داستایوفسکی، گیرم آمد؛ و البته در هر سطر از این متن، چه فراوان ناگفتههایی وجود دارد که نه مجالی برای گفتنشان هست و نه حالی!
معرفت درّ گرانیست به هر کس ندهند ...
و بیچاره از من پرادعا ...
دارم روز به روز دلبستهترش و مبهوتترش میشوم ... افسوس که چقدر دیر کشفش کردم ... افسوس ...
گاهی انسان، حتی کسی که خودش را داعیهدار دینداری و کاردرستی میداند -مثل من- حاضر است به نهایت پستی و ضلالت سفر کند. نه تنها حاضر است، که راغب است و نه تنها راغب است، که مشتاق است. تنها یک همسفر میخواهد که راهنماییش کند و جرأتش دهد.
فقط گاهی -و فراتر از گاهی- لطف خدا، این همسفر را از انسان دریغ میکند تا همچنان، افتان و لنگان، درمسیر هدایت، راه طی کند.
کاش فضای مجازی امکان بسط برخی مطالب را میداد؛ افسوس که این نوشته هم باید مثل بسیاری دیگر، در حدّ یک اشاره باقی بماند.
دل آدمی، موجود عجیبی است؛ با کوچکترین بهانهای فتح میشود و وقتی فتح شد، بزرگترین بهانهها هم نمیتوانند فاتح را از دل بیرون کنند؛ گویی، دل، منتظر یک اشارۀ کوچک است تا خود را گره بزند به یکی دیگر و چه گرههای کوری ... با دندان هم گاهی نمیشود بازشان کرد.
جواد عزیز ... تسخیر قلعۀ قلبم بر شما مبارک ... به این خانۀ پُرسَکَنه خوش آمدی ....
بعدنوشت:
القلب حرم الله؛ فلا تسکن حرم الله الا الله ....
این روزها ... که باید پایاننامه را، هرچه سریعتر تمام کنم و بروم پی گمشدگی خودم ... و زمان برایم آنگونه ارزشمند است که هیچوقت، پیش از این، نبوده است؛ باز هم، اتفاقاتی از همان جنس این و این میافتد و باز آشی همچون همان آش و باز کاسهای چونان همان کاسه ....
چه سرّی است که هرازگاهی، دوستی، رفیقی، عزیزی، کسی ... ناگاه ... شروع میکند به صحبت که متحیّرم ... که راه گم کردهام ... که نمیدانم چه باید بکنم ... که آمدنم بهر چه بود ... که کدامین مسیر ... که با چه هدفی ... که ... که ... که ...
غافل از این که -و یا شاید عالم به این که- زمانی نه چندان دور، خودم، متحیر بودهام و اکنون، نه تنها راه نیافتهام، که گم شدهام.
و بدتر اینکه نمیدانم چه سرّی است که تا میآیم به گمشدگی خود عادت کنم و مثل سایر گمشدهها به زندگی خودم بپردازم فارغ از راه و مسیر و جهت و ... باز چنین کسی میآید و کاسه کوزۀ من را به هم میریزد و میرود و میمانم و میمانم و میمانم ...
گاهی عدهای، قلعۀ قلب آدمی را،عجیب تسخیر میکنند -گاهی بخشی و گاهی تمامش را- اما، آدمی، هرچه میاندیشد دلیلش را نمییابد؛ گاهی حتی، برخی علل تسخیر را میتوان حدس زد، اما دلیل منتهی شدن این علل به آن معلول را نه!
و عجیب آنکه شاید گاهی، با دلایلی چون بیخبری، یا ندیدن، و یا هزار و یک دلیل دیگر، آدمی گمان کند که فاتح قلعۀ دلش، قلعه را ترک گفته -یا اقلاً، فقط در چند انباری مخروبۀ خاکگرفتۀ تارعنکبوتبسته حضور دارد- اما کمترین تلنگری -مثل یک پیامک، یا یک تماس تلفنی، یا یک تکزنگ، یا یک عکس و یا یک خاطره- کافیست تا بدانی با تمام قوا در سرتاسر قلعه قلبت حضور دارد و آماده به کار است.
عجیبتر وقتیست که ببینی چندین فاتح در یکزمان، در تمام قلمرو قلب فرمانروایی میکنند بیآنکه یکی، اندکی دیگری را بیرون رانده باشد.
افسوس که یادداشتهای شخصی، فضای عمومی را بر نمیتابند و الا چه گفتارهای فروخوردهای که باید جاری شوند بر قلم ... اما دریغ .....
ابتدای نوشتاری فروخورده
ساعت دوی بعد از نیمهشب، در قطار برگشت از مشهد به شاهرود
پس از کمتر از یک هفته همراه بودن با حسین
کسی که هرچه بیش میگذرد، بامهربانیاش و با بزرگواریاش، زوایای مجهول قلبم را بیشتر تسخیر میکند
یا امام رئوف
ممنونم که در شرایطی که دوستان و اقوام، یکی پس از دیگری پیامک میدادند که "عازم کربلایم، حلالم کنید" و دلم را هوایی میکردند، مثل همیسه، لطفت شاملم شد و طلبیدیام به بهشت حرمت؛ که هرچند "لم اکن اهلا لذلک" "فأنت اهل لذلک".
امروز، بعد از یک قرار نیم ساعتۀ یکدفعگی، با کسی که مجبورم دائما ببینمش و هیچ دلم نمیخواهد که ببینمش... دوباره همان شدم که قبلتر در وبلاگ قدیمم ... نوشتم ... که ... دلم خون میخوا...
با این تفاوت که امروز میدانم آن یکنفر کیست .. اما نمیشود ...
حدس میزنم ... تنها ... نوشتن است که آرامم میکند ...اما چگونه بنویسم ... که حتی ... دست نوشتنم هم چلاق شده ...
باید نوشت ... اما ..................... نمیشود ........................... ........................ ................... ..................... ..................... ..................... ..................... ...................... ...................... ...................... ...................... ...................... ...................... ...................... ...................... ......................... ..................... ....................... .................. ............................
بعدنوشت: از دیشب خدا چنان باران محبتی را بر سرم بارانده که ماندهام مبهوت .......