وقف اهلبیت
دوشنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۵۴ ب.ظ
فعلا این مطلب از کتاب "حماسۀ تپۀ برهانی" نوشتۀ "سیدحمیدرضا طالقانی" را بخوانید تا بعد ...
برادر ترکان را دیدم که بر زمین افتاده بود و ناله میکرد و تعدادی از برادران سعی میکردند او را به داخل سنگر ببرند. اما هربار که به او دست میزدند، از درد فریاد میکشید. برادر رهنما گفت: «برادر ترکان در حالی که در سطح پاسگاه در حرکت بود خمپارهای درست در بین دو پای او بر زمین خورد و او را از ناحیهی دوپا مجروح کرد. هر دو پایش شکسته و رگهای عصبی آن قطع شده است و لذا با کمترین حرکتی، درد همۀ بدنش را فرا میگیرد.»حجهالاسلام ترکان، از ابتدای مجروح شدن، حال و هوایی شگفتانگیز داشت، خون زیادی از بدنش رفته و تختخوابش پوشیده از لختههای خون شده بود. ترکان، از لحظات اولیۀ صبح، از حالت عادی خارج شد. او که گویا سخن ما را نمیشنید و در عالمی دیگر بسر میبرد، یک لحظه آرام نمیگرفت و در حالت اغما، بیاختیار سخنانی را بر زبان میآورد. هذیان گفتن، برای افراد مریض و مجروح طبیعی است، اما آنچه تعجب همۀ بچهها را برانگیخته بود این بود که سخنان ترکان، هیچ شباهتی به هذیان نداشت. او در حالی که چشمانش بسته بود و پاسخ کسی را نمی داد، مدام حرف میزد و بطور پراکنده، از هر جا میگفت. حرفهای او شباهت کامل به یک سخنرانی داشت، گاهی احکام میگفت و گاهی با تلاوت آیاتی از قرآن در حالی که به تندی نفس نفس میزد ترجمه و توضیح آنها را بیان میکرد. در مواردی، از نظم و استحکام سخنش، میپنداشتم که به هوش آمده و با تعمّق و اراده سخن میگوید، اما وقتی او را مورد خطاب قرار میدادم، در مییافتم که بیهوش است.
در این لحظه که ساعت ۳ حدود بعدازظهر را نشان می۳داد، احساس کردم که سخنان ترکان، نظم خود را از دست داده است. او در این لحظات بسختی سخن میگفت و تنها برادرانی که در نزدیکی او بستری بودند، میتوانستند سخنان ترکان را بشنوند. بدن ترکان بشدت به رعشه افتاده بود و صدای نفسهای تند او براحتی شنیده میشد. در این لحظات، نوع صحبتهای ترکان نیز فرق کرده بود. او دیگر از احکام و قرآن نمیگفت بلکه مثل این که با کسی سخن بگوید و به سؤالات کسی پاسخ دهد حرف میزد. او پس از مقداری مکث، بلی وخیر میگفت؛ انگار که کسی از او چیزی میپرسد. بار سومی که برای آب دادن، بالای سر ترکان رفتم، وقتی آب را در دهانش ریختم با وجودی که چشمانش بسته بود، با لحنی تند گفت: «بیانصاف، اینقدر آب میدهی؟ امام حسن(ع) بالای سر من ایستاده و قدحی از آب در دست دارد و میخواهد به من آب بدهد، آنوقت تو اینقدر به من آب میدهی؟». از این که ترکان، اکنون از امام حسن(ع) یاد میکرد، تعجب نکردم، زیرا به یاد داشتم که او در پادگان در هنگام سخنرانی، بیش از همه ازامام حسن(ع) یاد میکرد و ارادتی خاص به ایشان داشت و وقتی از آن امام (ع) نام میبرد، منقلب میشد. بارها سجایای امام حسن(ع) و مظلومیت ایشان را از زبان برادر ترکان در ضمن سخنرانیهایش شنیده بودم.
لحظاتی بعد دوباره لحن سخن ترکان تغییر کرد. مثل وقتی که کسی از او سؤالی کرده باشد گفت:«خیر، نخواندهام» و لحظاتی بعد گفت:«چشم، الآن میخوانم» و بعد شروع به خواندن نماز کرد. در همان حال که خوابیده بود، بسختی اذکار نماز را قرائت میکرد. گاهی در بین نماز، خاموش میماند و به نظر میآمد که کلمات را فراموش کرده است، اما لحظاتی بعد در حالی که سر خود را به نشانۀ تصدیق، تکان میداد، دوباره به قرائت نماز میپرداخت. مجروحین میگفتند که کسی کلمات نماز را به او تلقین میکند. ترکان در حالی که هیچ ارادهای از خود نداشت، بطور دقیق و بدون غلط، دو نماز دو رکعتی شکسته بهجا آورد. حوالی ساعت چهار بعد از ظهر بود که ترکان گفت: «چشم، الان» و سپس شهادتین را بر زبان آورد: «اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمداً رسول الله و اشهد ان علیا ولی الله.» و آنگاه ذکر لا اله الا الله را به طور مکرر بر زبان آورد و در این هنگام دست راستش را بر سر گذارد و خاموش شد. تصور کردم که به حالت اغمای کامل فرو رفته است. به برادر تورجیزاده گفتم:«ترکان بیهوش شد؟» او نبض ترکان را گرفت و لحظاتی بعد، آهسته به طوری که دیگران نفهمند به من گفت: «نه، شهید شد.»
آن زمانی که -بنا به مسئولیتی که در دانشگاه داشتم- مدام و صبح تا شب، پیگیر سخنان رهبر، تصاویرش، عکسهایش، فیلمهایش و کلا هر چه مربوط به ایشان میشد، بودم؛ بارها و بارها و بارها، در خوابهایم ایشان را میدیدم. از همان زمان، این فکر ناقص در من ایجاد شد که باید خود را وقف اهلبیت کرد تا بتوان در خواب و در بیداری، اهلبیت را دید و از حضور مستقیمشان بهره برد.
اما این مطلب، نه تنها تأییدی بود بر آن فکر ناقص، که آن راکامل کرد و اوج بخشید و ارتقاء داد که جای هیچ توضیح اضافی نیست ...
و دریغ و صد افسوس از این همه عمر تلف شده.