کو محرمی ...
رازها دارم نهان کو محرمی....
کتاب «طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن» ..... تحیر .... گمشده ....
بعضیها که شرح حالشان را میخوانی، چنان بزرگند و چنان زندگیشان زیباست که به شدت احساس حقارت میکنی در کنارشان؛ که حالت از خودت بهم میخورد؛ که میخواهی از خودت فرار کنی و سر در بیابان بگذاری ....
مثل شهید مرتضی جاویدی
....
....
مثل شهید حسین قجهای
در کتاب همپای صاعقه
تلگرام که آمد، همهچیز را تحتالشعاع خودش قرار داد مثل ایمیل و وبلاگ و ... وبلاگ آسدجواد هم از این پدیده مستثنا نبود و لذا دیگر همهی حرفها، در همان فضای تلگرام زده میشود و میرود و دود میشود و اثری -بهظاهر- از آن باقی نمیماند. اما گاهی بد نیست بعضی چیزها از فضای تلگرام منتقل شوند به فضایی پایدارتر، مثل همین وبلاگ؛ مثل همین تقریظهایم بر کتابهای مختلف.
بالأخره مطالعهی رمان خواندنی و باعظمت بینوایان در شامگاه روز دوشنبه 12 آبان 95، پس از دو بار مطالعهی ابتر، به پایان رسید. رمانی که خط سیر داستانی آن در اوج خود بود و اگر نبود فصلهای خستهکننده و گاها نامرتبط وسط کتاب، قطعا جزو جذابترین رمانها قرار میگرفت.
اما چند نکتهی کوچک راجع به کتاب:
1- بخشهای مختلف کتاب را با ترجمههای افراد مختلف خواندم. که در این بین بهنظر، ترجمهی محمد مجلسی، شیواتر و خوشخوانتر از سایر ترجمهها مینمود (بهجز اواخر کتاب، که گاهی بجای «نمیشود»، «میشود» درج شده بود.) و ترجمهی شکیباپور مزخرفترین و پرغلطترین ترجمهها.
2- آنچه مسلم است، ویکتور هوگو، کتاب را با حجم عظیمی از معلومات نوشته است، و لذا خوب فهمیدن کتاب هم نیاز به حجم عظیمی از معلومات، پیرامون موضوعات مختلف همچون تاریخ، ادبیات، فلسفه، مذهب، هندسه، معماری و ....دارد.
3- فهم درست و دقیق بسیاری از حوادث کتاب، نیاز به دانستن تاریخ کلی انقلاب فرانسه از آغاز تا حداقل اوایل امپراتوری دوم فرانسه دارد.
4- هرچه خط داستانی کتاب جذاب بود و پرکشش و با بازیگران اندک، توضیحات اضافی نویسنده خستهکننده بود و دلسردکننده و مملو از اسامی عجیب و غریب اشخاص و مکانها.
5- هرچند ماجرای اپونین و عشق یکطرفهاش به ماریوس و فداکاری منجر به مرگ او برای ماریوس، برای کسی که زندگیش سرشار بوده از شبه اینگونه علاقههای یکطرفه، تأثرآمیز بود؛ اما این وسط، کشتهشدن گاوروش، حسی را در من برانگیخت همچون حس من پس از کشتهشدن «ژاک» خانوادهی تیبو و «آتمیش اوجا»ی آتش بدون دود!
6- برخلاف تمامی (یا اکثر) رمانهایی که خواندهام، کتاب لبریز بود از عفت و حیا و سرشار بود از وجود خدا!
7-بیشک کتاب، هر چه به پایان خود نزدیکتر میشد بیشتر اوج میگرفت؛ اما به نظر من، زیباترین بخش کتاب؛ سه کشمکشی بود که در اواخر کتاب ژاور، ژانوالژان و ماریوس در درون خود با آن مواجه شدند و از همهی آنان زیباتر، کشمکش درونی ژاور بود بین و ظیفه و وجدان.
دغدغه های مشترک از زمان مرحوم ژانوالژان تا به امروز!!!
عضو طاس و بیموی این جمعیت، را بوسوئه مینامیدند....تخصص او این بود که در هیچکاری موفق نمیشد. با این حال همواره میخندید. در 25 سالگی طاس شده بود. همه او را فریب میدادند. هرچه میساخت بر سرش خراب میشد.اگر میخواست چوبی را بشکافد، دست خودش را میبرید....بینوایی او همواره افزایش مییافت... هر گاه بدبختی به سراغ او میآمد آن را همچون دوستی قدیمی و صمیمی میپذیرفت ... فصل ماریوس/کتاب چهارم/ بخش اول: یاران آ ب ثشخصیتش جذاب بود برایم. بااو همذات پنداری کردم. خصوصا در بخش طاسیش!
فکر میکنم انقلاب ما چند سالی است به این مرحله رسیده!
تمت
۱- این که شخصیت اول یک رمان، پیرامون مفهوم زندگی و یا هدف زندگی دچار حیرت باشد و سرگشته باشد و متحیر؛ و همین، خط کلی رمان را تشکیل دهد؛ برای همچو منی، خود، به اندازۀ کافی جذابیت دارد که مجبورم کند تمام کتاب را مطالعه کنم -فارغ از نتیجهای که دارد و متأسفانه معمولا این قبیل کتابها، نتیجۀ مناسب و راهگشایی ندارند- و لذت ببرم؛ و این بار لاریِ «لبۀ تیغِ» «سامرست موآم» چنین شخصیتی بود.
هرچند، اوایل کتاب، که به افکار لاری میپرداخت، جذابتر بود و قابل استفادهتر؛ و از اواسط کتاب، از آخرین دیدار لاری با نامزد سابقش ایزابل، دیگر کتاب بجای بیان افکار لاری، صرفا به بیان سرگذشت لاری پرداخت و به تبع آن، کتاب بیمزه شد و سرد شد و بی سروته شد و خستهکننده.
۲- اما آنچه بیش از خط داستانی کتاب برایم جالب بود و قابل تأمل، بیان شرایط و روابط اجتماعی حاکم بر دو جامعۀ امریکا و اروپا (البته صرفا فرانسه، انگلستان و ایتالیا) در فاصلۀ بین دو جنگ جهانی اول و دوم بود که بنظرم نویسنده از پس پرداخت این موضوع به خوبی برآمده بود. مهمانیزدگی جامعه؛ نوع نگاه افراد به شخصیت دیگران؛ نگاه افراد به هنر، ازدواج، پول، مذهب، کلیسا و ...؛ و ...و از این جالبتر، سیر تطورِ تفکرِ اجتماعی افراد در دو جامعۀ اروپا و امریکا در طول یک نسل بود (در ابتدای داستان، ایزابل در آستانۀ ازدواج قرار داشت و در انتهای داستان، دختر ایزابل!) و سیر سقوط جامعۀ امریکا از سنت به مدرنیتۀ فعلی و جامعۀ اروپا از مستقل بودن به دنبالهروی از امریکا! که علاوه بر کل کتاب که بیانگر این موضوع میباشد، دو جملۀ زیر، این مفهوم را به طور واضح تری بیان میکند:
روزگار کار خودش را کرده است. یک روز بدکاران را از کشور ما به امریکا تبعید میکردند، حالا کار بعکس شده، آنها را از آنجا به اروپا میفرستند.و
امروز دیگر پاریس آن پاریس نبود که سی سال پیش کعبه آمال و آرزوهای او محسوب میشد. دیگر این پاریس آن پاریس نبود که امریکایی ها پس از مرگشان به آن میرفتند.و متأسفانه، سیر سقوط از سنت به مدرنیتهای که موآم در جامعۀ امریکا به تصویر میکشد، بوضوح در گوشه و کنار جامعۀ امروز ما مشاهده میشود.
۳- در بین تمامی کتب داستانیای که در این ۳۰ سال خواندهام، همواره برایم محبوبترین و دوستداشتنیترین چهرۀ داستانی، ارمیای ارمیای امیرخانی (و نه ارمیای بیوتنش) بوده. شخصیتی از یک خانوادۀ پولدار که در اواخر نوجوانی به جنگ میرود، نزدیکترین دوستش در جنگ کشته میشود، از جنگ برمیگردد، دل و دماغ هیچکاری ندارد، کارهایی که بهش پیشنهاد میکنند و بسیار پردرآمد است، قبول نمیکند، با اندکی وسایل عازم ولگردی میشود، به کار در یک معدن روی میآورد .... (و اینها همه، زندگینامۀ لاریِ لبۀ تیغِ موآم بود!) آیا محبوبترین شخصیت من، صرفا بومی شدۀ اوایل لاری بوده؟!
۴- یکی از ویژگیهای کتاب، تعداد کثیر شخصیتهایی بود که نویسنده، در کتاب نام برده، در صورتی که اشخاصی که کل داستان را میساختند، تعدادشان از تعداد انگشتان دو دست، فراتر نمیرفت. و چقدر خوب که نیاز به به خاطرسپاری نام هیچکدام از آن خیل جمعیت نبود!
چند روزی گذشت؛ دیگر پاک ناامید شده بودم؛ یک روز صبح یکی از دوستان زنگ زد. ماجرا را برایش تعریف کردم؛ گفت صبح ها به من مرخصی ساعتی میدهند، اگر رفتنت قطعی شد، من حاضرم بجایت بروم سر کار!
ساعت 10 صبح، پستچی گذرنامه را آورد. ظهر، محمد زنگ زد و پرسید: گذرنامه ات رسید؟ ما یک ماشین اضافه کردیم و جای خالی داریم. اگر می آیی که قطعیش کنیم؟
و به همین سرعت، همه چیز جور شد ....