به کدامین سو؟!
این روزها ... که باید پایاننامه را، هرچه سریعتر تمام کنم و بروم پی گمشدگی خودم ... و زمان برایم آنگونه ارزشمند است که هیچوقت، پیش از این، نبوده است؛ باز هم، اتفاقاتی از همان جنس این و این میافتد و باز آشی همچون همان آش و باز کاسهای چونان همان کاسه ....
چه سرّی است که هرازگاهی، دوستی، رفیقی، عزیزی، کسی ... ناگاه ... شروع میکند به صحبت که متحیّرم ... که راه گم کردهام ... که نمیدانم چه باید بکنم ... که آمدنم بهر چه بود ... که کدامین مسیر ... که با چه هدفی ... که ... که ... که ...
غافل از این که -و یا شاید عالم به این که- زمانی نه چندان دور، خودم، متحیر بودهام و اکنون، نه تنها راه نیافتهام، که گم شدهام.
و بدتر اینکه نمیدانم چه سرّی است که تا میآیم به گمشدگی خود عادت کنم و مثل سایر گمشدهها به زندگی خودم بپردازم فارغ از راه و مسیر و جهت و ... باز چنین کسی میآید و کاسه کوزۀ من را به هم میریزد و میرود و میمانم و میمانم و میمانم ...