گم‍‌شده

گم‍‌شده -متحیّر سابق- یا هادی المضلین؛ اهدنا الصراط المستقیم
آخرین دیدگاه‌ها

آبمان نیست و الا ...

سه شنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۳، ۱۲:۱۲ ب.ظ

گاهی انسان، حتی کسی که خودش را داعیه‌دار دین‌داری و کاردرستی می‌داند -مثل من- حاضر است به نهایت پستی و ضلالت سفر کند. نه تنها حاضر است، که راغب است و نه تنها راغب است، که مشتاق است. تنها یک هم‌سفر می‌خواهد که راهنماییش کند و جرأتش دهد.

لطف خدا
فقط گاهی -و فراتر از گاهی- لطف خدا، این هم‌سفر را از انسان دریغ می‌کند تا هم‌چنان، افتان و لنگان، درمسیر هدایت، راه طی کند.


کاش فضای مجازی امکان بسط برخی مطالب را می‌داد؛ افسوس که این نوشته هم باید مثل بسیاری دیگر، در حدّ یک اشاره باقی بماند.

سیدِ عزیز

شنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۲:۱۶ ب.ظ

یکم: خوشحالم دوباره می‌بینمت؛ دلتنگت شده بودم. اصلا بی‌‌تو، انگار یک چیزیم کم بود، عجیب کم بود. مانده‌‌ام چگونه این همه مدت، بی‌‌تو، توانستم تحمل کنم. اما تو چرا؟ گیرم من بی‌وفا بودم؛ تو نباید یک سری می‌‌زدی، یک حالی می‌‌پرسیدی؟  بگذریم ... که چه وقت گله و شکایه است! خوشحالم که دوباره می‌‌بینمت ....


دوم: معمولاً کتابی با نهایتاً ۱۶۰ صفحه نوشته، درمورد زندگی‌‌نامۀ شخصیْ هرچند بزرگ، همچون سید حسن، آن‌‌هم زندگی‌‌نامۀ خودگفته، توانایی جذب مرا در نگاه اول ندارد. اما وقتی این کتاب، تنها کتاب خوانده‌‌نشده در قفسه‌‌های یک کتابخانه باشد و یک وقت نیم‌‌ساعتۀ خالی هم داشته باشم؛ اجباراً مجبورم روی بیاورم به خواندن همین کتاب؛ و دیدن یک نکتۀ کوچک در آن، کافیست تا وادارم کند به خواندن تمام یا اقلاً بخشی از کتاب. به این ترتیب، پس از حدود 4 ماه دوری از کتاب؛ "سید عزیز؛ زندگی‌‌نامۀ خودگفتۀ حجه‌‌الاسلام و المسلمین سید حسن نصرالله"  دوباره دست کتاب را گذاشت در دستم.

سید عزیز سوم: یکی از نکاتی که در کتاب جلب توجه کرد، اختلاف سطح فرهنگ (یا به قول علی، سطح حیا و غیرت) بچه‌مذهبی‌های ایرانی و غیرایرانی بود. مثلا این تکه از صفحۀ 37 کتاب:

اواحر سال ۱۳۵۷ به طور اتفاقی، با خواهر دو شیخی که با آن‌‌ها شوخی می‌‌کردم و برای آن که سر سفره‌‌شان بروم، به آنان می‌‌گفتم: "مرا در غذای خود شریک کنید، من داماد شما خواهم شد." ازدواج کردم. البته آن موقع، می‌‌دانستم که آن‌‌ها دو خواهر دارند که ازدواج نکرده‌‌اند، اما من اصلاً این دو خواهر را ندیده بودم...

بعید می‌‌دانم در جوامع مذهبی‌‌های ایرانی، کسی به‌‌خود جرأت بدهد که به صمیمی‌‌ترین دوستش، به شوخی، بگوید که با خواهرت ازدواج می‌‌کنم!


چهارم: مطلبی که من را جذب کتاب کرد این بود که:

رژیم صهیونیستی که به لبنان حمله کرد، جوّ کلی شیعیان آمادۀ نبرد نبود. شیعیان گمان می‌‌کردند تنها کسی که آن‌‌ها را از ستم فلسطینی‌ها نجات خواهد داد، رژیم صهیونیستی است! متأسفانه حتی در برخی مناطق، شیعیان از تانک‌های اشغال‌‌گران صهیونیست استقبال کردند و بر روی آن‌ها گل و برنج پاشیدند....

که یکی از دردهای دائمی حوامع مسلمین بوده و هست ... گم‌کردن دشمن اصلی، درگیر شدن به دشمنی با یک عده دشمن‌چه‌ها و در نهایت پناه بردن به دشمن اصلی جهت نابودی همان دشمن‌چه‌ها ... بگذریم ...


پنجم: یکی از مشکلات کتاب، بحث تاریخ آن است. یکی این‌‌که معلوم نیست تاریخ‌‌ها به شمسی است یا قمری یا بخشی شمسی و بخشی قمری، و دیگری نداشتن سیر تاریخی مشخص. همان‌‌طور که از متن کتاب برمی‌‌آید، نگارنده بیشتر در پی ایجاد سیر موضوعی بوده تا سیر تاریخی و همین باعث گیچ شدن من و گم‌کردن روال تاریخی وقایع برای من می‌‌شد.


ششم: در باب حزب‌الله دو نکتۀ جالب برای من وجود داشت که نمی‌دانستم، یکی این‌که حزب‌الله در ابتدا به‌عنوان شاخه‌ای از سپاه پاسداران مطرح بوده و حتی رئیس شورای مرکزی آن شخصیتی مثل علی‌‌اکبر محتشمی‌‌پور بوده. و دیگر مباحث مربوط به صبحی طفیلی که مصاحبه‌‌اش، مدتی ذهنم را به خود مشغول کرده بود.


هفتم: بخش آخر خاطرات سید، مربوط به عملیات‌های شهادت‌طلبانه، برایم بسیار جالب و درس‌آموز بود. خصوصا فرازهای آخر آن:

معمولا چند روز پیش از عملیات، فرد شهادت‌طلب برای توجیه آخر و خداحافظی، این‌جا می‌آید. در این ساعات، من چیزی احساس نمی‌کنم. احساس نمی‌‌کنم که در دنیا هستم، احساس می‌‌کنم که در عالمی دیگر هستم و و جود این شهادت‌‌طلب مرا به عالم دیگر منتقل می‌‌کند. وقتی با یک ولی ازاولیای خداوند می‌‌نشینی، ... احساسات و مشاعرت چگونه خواهد بود؟ طبیعی است که به ذهنم برسد که کاش من به‌‌جای او بودم. مَثَل ما مَثل کسی است که کلید در را دارد، و به دیگران اجازه می‌‌دهد که وارد شوند، اما خودش نمی‌‌تواند وارد شود.


هشتم: بخش آخر کتاب، با عنوان "نقش مصاحبه در تاریخ شفاهی" به نظر، وصلۀ ناجوری بر پیکرۀ کتاب است. چنین "من" "من" کردن‌‌هایی از "حمید داودآبادی" بسیار برایم عجیب بود و باعث شد ارزش کتاب، در نگاهم بسیار کاهش پیدا کند. هرچند، این بخش پایانی، هیچ نسبتی با اصل کتاب و خاطرات سید نداشت.

بعدنوشت: مطالب سایت www.moodkerbes.info هم در مورد لبنانی‌ها جالب بود!

خوش‌آمدی ...!!!

دوشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۳، ۰۲:۳۲ ب.ظ

دل آدمی، موجود عجیبی است؛ با کوچکترین بهانه‌ای فتح می‌شود و وقتی فتح شد، بزرگترین بهانه‌ها هم نمی‌توانند فاتح را از دل بیرون کنند؛ گویی، دل، منتظر یک اشارۀ کوچک است تا خود را گره بزند به یکی دیگر و چه گره‌های کوری ... با دندان هم گاهی نمی‌شود بازشان کرد.

جواد عزیز ... تسخیر قلعۀ قلبم بر شما مبارک ... به این خانۀ پُرسَکَنه خوش آمدی ....

بعدنوشت:

القلب حرم الله؛ فلا تسکن حرم الله الا الله ....

جنبش نامه‌ای برای تو ...

شنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۳، ۰۲:۵۸ ب.ظ

لابد قضیۀ زنبورعسل و مارمولک در جریان حضرت ابراهیم راا شنیده‌اید ...

شاید فعلا کاری از دستم برنیاید، و یا شاید تعداد مخاطبین وبلاگ از تعداد انگشتان دست فراتر نرود ... اما ...

... اما نمی‌توان جنبشِ "نامه‌ای برای تو" را تبلیغ نکرد ... خدا را چه دیدی! شاید به راستی وارد مرحله‌ای جدید از تاریخ شده‌ایم و یا شاید ... شاید وارد شدن به مرحله‌ای جدید از تاریخ، نیازمند اقدام ما باشد ...

letter4u

به جنبشِ "نامه‌ای برای تو" بپیوندید

http://letter4u.blog.ir

به کدامین سو؟!

دوشنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۳، ۰۷:۲۸ ب.ظ

این روزها ... که باید پایان‌نامه را، هرچه سریع‌تر تمام کنم و بروم پی گم‌شدگی خودم ... و زمان برایم آن‌گونه ارزشمند است که هیچ‌وقت، پیش از این، نبوده است؛ باز هم، اتفاقاتی از همان جنس این و این می‌افتد و باز آشی همچون همان آش و باز کاسه‌ای چونان همان کاسه ....

چه سرّی است که هرازگاهی، دوستی، رفیقی، عزیزی، کسی ... ناگاه ... شروع می‌کند به صحبت که متحیّرم ... که راه گم کرده‌ام ... که نمی‌دانم چه باید بکنم ... که آمدنم بهر چه بود ... که کدامین مسیر ... که با چه هدفی ... که ... که ... که ...

غافل از این که -و یا شاید عالم به این که- زمانی نه چندان دور، خودم، متحیر بوده‌ام و اکنون، نه تنها راه نیافته‌ام، که گم شده‌ام.

و بدتر اینکه نمی‌دانم چه سرّی است که تا می‌آیم به گم‍‌شدگی خود عادت کنم و مثل سایر گم‍‌شده‌ها به زندگی خودم بپردازم فارغ از راه و مسیر و جهت و ... باز چنین کسی می‌آید و کاسه کوزۀ من را به هم می‌ریزد و می‌رود و می‌مانم و می‌مانم و می‌مانم ...

تسخیر قلعۀ قلب

شنبه, ۶ دی ۱۳۹۳، ۰۴:۵۸ ب.ظ

گاهی عده‌ای، قلعۀ قلب آدمی را،عجیب تسخیر می‌کنند -گاهی بخشی و گاهی تمامش را- اما، آدمی، هرچه می‌اندیشد دلیلش را نمی‌یابد؛ گاهی حتی، برخی علل تسخیر را می‌توان حدس زد، اما دلیل منتهی شدن این علل به آن معلول را نه!
و عجیب آنکه شاید گاهی، با دلایلی چون بی‌خبری، یا ندیدن، و یا هزار و یک دلیل دیگر، آدمی گمان کند که فاتح قلعۀ دلش، قلعه را ترک گفته -یا اقلاً، فقط در چند انباری مخروبۀ خاک‌گرفتۀ تارعنکبوت‌بسته حضور دارد- اما کمترین تلنگری -مثل یک پیامک، یا یک تماس تلفنی، یا یک تک‌زنگ، یا یک عکس و یا یک خاطره- کافیست تا بدانی با تمام قوا در سرتاسر قلعه قلبت حضور دارد و آماده به کار است.
عجیب‌تر وقتیست که ببینی چندین فاتح در یک‌زمان، در تمام قلمرو قلب فرمانروایی می‌کنند بی‌آنکه یکی، اندکی دیگری را بیرون رانده باشد.


افسوس که یادداشت‌های شخصی، فضای عمومی را بر نمی‌تابند و الا چه گفتارهای فروخورده‌ای که باید جاری شوند بر قلم ... اما دریغ .....


ابتدای نوشتاری فروخورده

ساعت دوی بعد از نیمه‌شب، در قطار برگشت از مشهد به شاهرود

پس از کمتر از یک هفته همراه بودن با حسین

کسی که هرچه بیش می‌گذرد، بامهربانی‌اش و با بزرگواری‌اش، زوایای مجهول قلبم را بیشتر تسخیر می‌کند

یا امام رئوف

شنبه, ۶ دی ۱۳۹۳، ۰۴:۳۱ ب.ظ

یا امام رئوف

ممنونم که در شرایطی که دوستان و اقوام، یکی پس از دیگری پیامک می‌دادند که "عازم کربلایم، حلالم کنید" و دلم را هوایی می‌کردند، مثل همیسه، لطفت شاملم شد و طلبیدی‌ام به بهشت حرمت؛ که هرچند "لم اکن اهلا لذلک" "فأنت اهل لذلک".

منبع عکس: گوشی حسین

تبلیغ کنید...

پنجشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۳، ۰۴:۲۱ ب.ظ

دیروز، خسته از کار درسی و کارهایی احتمالا در راستای "علمٌ لاینفع" تصمیم گرفتم جهت رفع خستگی هم که شده اندکی کار "ینفع" انجام دهم!

در حین کارهای ینفعی که انجام دادم، سری هم زدم به وبلاگ‌ها و سایت‌های دوستان و آشنایان از جمله سایت استاد دوست‌داشتنی "دکتر خسروی" و زیر یکی از پست‌ها نظری گذاشتم و امروز دیدم ایشان جواب داده‌اند که:

دنیای مجازی بخشی از فضای جنگ نرم است و فعالیت‌های علاقه‌مندان به نظام و اسلام در این عرصه، قابل توجه نیست. مخصوصا در زبان‌های غیرفارسی خیلی ضعف داریم.
اگر می توانید وبلاگ‌های زیر را هم تبلیغ کنید:
shia-muslim.bolgspot.com
shia-muslim.bolg.ir
muharram-ashura.persianblog.ir
این مطلب را هم بازخوانی کنید:
تبلیغ شیعه در فضای وب
اگر در گوگل پلاس هستید نظرات این مطلب را هم ببینید تا متوجه عمق فاجعه شوید: (گفتگوی انگلیسی مختصری با یک سنی ساکن غزه)
تغییر مذهب به شیعه

فعلا، فقط در همین حد تبلیغ از دستم برآمد!

همین.

چه باید کرد؟

شنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۳، ۰۴:۵۷ ب.ظ

امروز، بعد از یک قرار نیم ساعتۀ یک‌دفعگی، با کسی که مجبورم دائما ببینمش و هیچ دلم نمی‌خواهد که ببینمش... دوباره همان شدم که قبل‌تر در وبلاگ قدیمم ... نوشتم ... که ... دلم خون می‌خوا...

با این تفاوت که امروز می‌دانم آن یک‌نفر کیست .. اما نمی‌شود ...

حدس می‌زنم ... تنها ... نوشتن است که آرامم می‌کند ...اما چگونه بنویسم ... که حتی ... دست نوشتنم هم چلاق شده ...

باید نوشت ... اما ..................... نمی‌شود ...........................  ........................ ................... ..................... ..................... ..................... ..................... ...................... ...................... ...................... ...................... ...................... ...................... ...................... ...................... ......................... ..................... ....................... .................. ............................

بعدنوشت: از دیشب خدا چنان باران محبتی را بر سرم بارانده که مانده‌ام مبهوت .......

انسانم آرزوست

پنجشنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۳، ۰۳:۲۲ ب.ظ

یکی از مشکلاتی که شهرنشینی (شهر، نه به معنای مصطلح آن در تقسیم‌بندی‌های جغرافیایی و اداری؛ که به معنای هر جایی که مردمش از فرهنگ اصیل انسانی دور شده باشند و به فرهنگ شهری‌گری روی اورده باشند) برای شهرنشینانی مثل من پیش آورده، این است که گاهی (و البته بسیاری اوقات) فراموشم می‌شود که می‌توان (و باید) انسان بود  و هنوز هستند (و بسیارند) جوامعی که در آن اکثریت مردم (و نه تنها عده‌ای انگشت‌شمار) انسانیت در وجودشان نمرده.

شهر
در این یک ماه، که برحسب ضرورت و بناچار در مغان زندگی می‌کنم، بارها، و بارها، و بارها شده که منتظر تاکسی بودم و یک سواری، یا موتور و یا حتی وانت توقف کرد و چون مسیرش می‌خورد سوارم کرد و در پایان هرچه اصرار کردم، کرایه نگرفت ... و آن اوایل چقدر تکرار این حرکت برایم عجیب بود اما مغانی‌ها چنان کردند که دیگر اگر کسی کرایه بگیرد، تعجب می‌کنم.


چقدر آن اوایل این حرکتشان برایم عجیب بود ... و عجیب‌تر آنکه وقتی این عجیب بودن را برای رفقا -که غالبا روستایی‌اند (روستا، نه به معنای مصطلح ان در تقسیم‌بندی‌های جغرافیایی و اداری؛ که به معنای هر جایی که مردمش هنوز دچار فرهنگ شهری‌نشینی نشده‌اند)- تعریف می‌کردم، از عجیب بودن این ماجرا برای من تعجب می‌کردند؛ و چقدر این حرکت اهالی مغان برایشان عادی بود و چقدر این عادی بودن برای منِ شهرنشین عجیب بود ...
شاید اگر قرار باشد انتخابی داشته باشم بین اشعار دوران مدرسه؛ انتخاب اولم همین شعر کتاب فارسی اول ابتدایی جعفر ابراهیمی (شاهد) باشد که:

خوشا به حالت ای روستایی/ چه شاد و خرم چه باصفایی/ در شهر ما نیست جز داد و بیداد/ خوشا به حالت که هستی آزاد/ در شهر ما نیست جز دود ماشین/ دلم گرفته از آن و از این/ ای کاش من هم پرنده بودم/ با شادمانی پر می‌گشودم/ می‌رفتم از شهر به روستایی/ آن‌جا که دارد آب و هوایی

که چقدر حرف دل من است و چقدر آرزو دارم که بتوانم ول کنم شهر را و بروم از شهر به روستایی ... و عجیب این‌که این روزها چقدر خیلی‌ها اصرار می‌کنند به اینکه بروم تهران ... و چقدر مقاومت من در برابر این پیشنهادشان، برایشان عجیب است و دور از فهم ...


این یادداشت استاد خوش‌اخلاقم دکتر خسروی و نظر من ذیل یادداشت ایشان هم خالی از ارتباط نیست با همین موضوع.

دال دل دماوند

چهارشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۳، ۱۰:۴۷ ب.ظ

چند وقت پیش، وقتی مشغول چت با مجتبی بودم؛ گفت: "گلابدره‌‌ای هم رفت"، گفتم "نمی‌‌شناسمش"، گفت: "یکی بود مثل نادر ابراهیمی " ... و همین کافی بود که مصمم بشوم برای خواندن آثار سیدمحمود قادری گلابدره‌‌ای ...
... تا اینکه چند روز پیش، دومین سالگردش برگزار شد و من را یاد تصمیم سابقم انداخت و جستجویی در نت کردم و دیدم معروف‌‌ترین کتابش "روزهای انقلاب" است و رفتم کتابخانۀ آستان قدس و کتاب روزهای انقلاب را پیدا کردم و برداشتم و به مسئول کتابخانه دادم و گفت که کتاب در سیستم ثبت نشده و مجبور شدم دنبال کتاب دیگری بگردم و کتاب "دال" را پیدا کردم و برداشتم و انتخاب کردم و شروع کردم به خواندنش ...
کتاب "دال" کتاب خاصی بود، اول اینکه با کمی جستجو در نت، هیچ‌‌گونه نقد و نظری راجع به آن پیدا نکردم؛ دوم آنکه راجع به کتاب، هیچ نمی‌‌توانم بگویم، نه می‌‌توانم بگویم کتاب خوبی بود و نه می‌‌توانم بگویم کتاب بدی بود. نه می‌‌توانم به کسی توصیه‌‌اش کنم و نه می‌‌توانم به کسی توصیه‌‌اش نکنم ... و سوم اینکه یک عبارت، یک جمله، یک خط، یک پاراگراف و یا حتی یک صفحه از کتاب نبود که بتوانم به عنوان تبلیغ کتاب، یا یک جملۀ ناب از کتاب یا هرچیزی شبیه این انتخابش کنم ...

کتاب دال نوشتۀ سید محمود گلابدره‌ای

اما چند نکته راجع به کتاب:
۱- اولین چیزی که در کتاب نظرم را جلب کرد، بازی بیش از حد سید، با کلمات و عبارت و ساخت ترکیبات وصفی و اضافی و جملات متناسب و غیرمتناسب و ردیف کردن آنها پشت سر هم بود ... تا جایی که در بسیاری اوقات فهم منظور اصلی جمله، بسیار دشوار می‌‌شد و بسیاری اوقات از خواندن انتهای پاراگراف‌‌ها صرف‌‌نظر می‌‌کردم.
نمونه‌‌اش همین پاراگراف دوم از شروع کتاب (که البته جزء نمونه‌‌های خوب و آسان‌‌فهم آن است!):

"توی دهانه‌‌ی تنگ‌‌دهانِ تونل درخت‌‌های کاج کشیده شده از دو طرف جاده، تا عمق جاده، در جاده، در جا، یا در هوا، یا در زمین، با اینکه توی ماشین بود و ماشین هم چهار چرخش روی اسفالت بود و اسفالت هم سرد بود و برف بود و یخ بود و سرما و برف و بوران و کولاک و باد هم می‌‌پیچید و می‌‌گردید و شلاق‌‌وار بر پهنه‌‌ی انحنای شیشه‌‌ی جلوی ماشین ضربه می‌‌زد و برف‌‌پاکن‌‌ها را هم از کار می‌‌انداخت، می‌‌راند و باز با خود کلنجار می‌‌رفت و هِی خود را سرزنش می‌‌کرد. چه می‌‌کرد؟ چی می‌‌کنی؟ چه می‌‌خواهی بکنی؟ کجا می‌‌خواهی بروی؟ با کی می‌‌خواهی درآمیزی؟ سوئد کجا و ایران کجا."

و به همین دلیل است که دیدن پاراگراف‌‌های سه، چهار صفحه‌‌ای در این کتاب چندان عجیب و دور از انتظار نیست.


۲- دومین چیزی که نظرم را جلب کرد، انتهای عجیب و غریب و نامأنوس برخی پاراگراف‌‌ها بود مثل این:

"تازه دیگه از این حرفا کار ما گذشته. بچه‌‌هات. تخم و ترکه‌‌ت. آل و ایل و نژادت. جوجه‌‌هات. آت."

یا این:

"تو رو به اون چیزی که بهش اعتقاد داری برو... تو رو به صحرا، تو رو به خرما، به خیمه، تو رو به تربت، تو رو به تهمت برو. تو رو به آمریکا، کا. کاه. پر کاه. آه."

۳- ظاهرا ویراستار کتاب، یا نویسندۀ کتاب یک کنترل اچ زده و تمام "نیر" ها را با "نیّر" جایگزین کرده. فارغ از اینکه این "نیر" ممکن است بخشی باشد از کلمۀ دیگری مثل "نیرو" یا "منیر" یا "پنیر" یا ... ولذا دیدن کلماتی مثل "نیّرو" (با یک تشدید اضافی) کم پیش نمی‌‌آید.


۴- چیزی که بدم می‌‌آید در کتابی مواجهش باشم، درگیر شدن با شخصیت‌‌های گوناگون و زیاد و روابط نَسَبی و سَبَبی بین آن‌‌هاست. اصلا به همین دلیل بیشتر از بیست صفحه از "جنگ و صلح" را نتوانستم بخوانم. متأسفانه در این کتاب هم با این مشکل مواجه شدم ... و اواخر کتاب دیگر نمی‌‌فهمیدم ناصر کیست و منصور کیست و پویان کیست و محمود و غلام وسایرین کی‌‌اند و چکاره‌‌اند.
در بین این شخصیت‌‌ها، اما شخصیت نادر که کتاب با او شروع می‌‌شود، و تا حدودی با او تمام می‌‌شود یکی از شخصیت‌‌های در سایۀ کتاب بود که آخرش نفهمیدم که بود و چه می‌‌کرد و نقشش در کتاب چه بود.


۵- اگر عنوان کتاب فقط "دال" می‌‌بود و ادامۀ نامش این نبود که: "زندگی مهاجران ایرانی در سوئد بعد از انقلاب" قطعا داستان کتاب را به "بی سر و ته بودن" متهم می‌‌کردم، اما همان ادامه قضیه را کمی متفاوت کرد.


۶- اگر کسی تصمیم گرفت این کتاب را بخواند، حتما توصیه می‌‌کنم پیش از مطالعۀ کتاب حتما در مورد پرندۀ "دال" گیاه "پاپیتال" و تاریخ "مزدک" مطالعۀ مختصری انجام گیرد.

خواهم آمد

شنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۳، ۱۰:۲۲ ب.ظ

به نظر من، مهم‌ترین قسمت یک وبلاگ، "دربارۀ ما" و "دربارۀ وبلاگ" آن وبلاگ است.
پس تا متن این دو قسمت این وبلاگ حاضر شود، در وبلاگ چیزی نمی‌نویسم ... اما وقتی آن دو حاضر شد، احتمالا منتظر طراحی قالب نخواهم شد ...